رادینرادین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

رادین دنیای مامان گلی و بابایی

ادامه

پسر نازم! امروز 3 شهریوره و شما دو روزه که وارد هفته 33 شدی. عزیزم دیروزبیشتر کارهای اتاقت تموم شد و تمام چیزای خوشگلت رو چیدیم سر جاشون. پسرم من و بابایی همینطور که چیزای شما رو می چیدیم هر لحظه قربونت می رفتیم و از ذوق نمی دونستیم چه کار کنیم فقط از ته دل خدا رو شکر می کردیم. تازه تو خیالاتمون عکس العمل شما رو هم نسبت به اسباب بازیهات تصور می کردیم. قربونت برم که الان دیگه اتاقت فقط خودت رو کم داره. خدایا زمان زود بگذره.
29 شهريور 1391

ادامه

عزیز دلم! امروز 13 شهریوره و شما 237 روزه شدی.من و بابایی دیروز هشتمین سالگرد ازدواجمون رو با حضور شما توی دل مامانی که حالا دیگه خیلی بزرگ شده جشن گرفتیم و مثل هر سال کلی عکس گرفتیم. امسال جشن مامان وبابا با هر سال خیلی فرق کرده بود.عکسهای سه نفرمون خیلی قشنگ تر از عکسهای سالای قبل شده.الهی مامان فدات بشه که این تفاوت دوست داشتنی رو شما برامون درست کردی .من و بابایی دوست داشتیم شما هم بیرون از دل مامانی بودی و دو دستی میرفتی وسط کیکمون .وای پسرم بخاطرقشنگیهایی که برامون درست کردی خیلی دوست داریم .
29 شهريور 1391

ادامه

پسرم امروز21 مرداده وشما 31 هفته و 3 روزته. پسرم مامان دو روز پیش رفت پیش آقای دکتر تا آقای دکتر شما رو به مامان نشون بده. قربونت برم که بزرگ شده بودی و حسابی ورجه و وورجه می کردی. فدای تو آقای دکتر به مامان گفت شما سر خوشگلت رو آوردی پایین پایین شکم مامان گلی و مامان باید خیلی حواسش به شما باشه وگرنه بجای اینکه 45 روز دیگه بیایی پیش ما ممکنه زودتر بیایی و برای خودت مشکل درست کنی؛ خلاصه مامان گلی خیلی استرس گرفته ولی چون می دونه خدا تو رو خیلی دوست داره خیالش راحته.
29 شهريور 1391

ادامه

عروسک مامانی! امروز 31 مرداده و شما سی و دومین هفته زندگیت رو تموم کردی. عزیزم مامان گلی این روزها خیلی دلواپسه ولی نگرانیش رو اصلا به روی خودش نمیاره تا بابایی هم نفهمه آخه مامان گلی بابایی رو هم اندازه شما دوست داره و دلش نمی خواد اون رو نگران کنه. قربونت برم امروز حرکاتت بیشتر از همه روزها بود و مامان گلی حرکت پای قشنگت رو توی دلش به خو بی احساس می کرد؛ بابایی هم امروز وقتی حرکت شما رو از روی دل مامان دید نا خود آگاه داد زد"عزیزم تو که یه کار بزرگ انجام دادی" آخه حرکتت مثل پشتک وارو بود گل من.یه وقتایی وقتی خیلی تو دل مامان حرکت میکنی بابایی اینقدر ذوق زده میشه که ازت میپرسه "پسر بابا میشه بگی لپت کجاست تا بابایی لپتو ببوسه؟ " ...
29 شهريور 1391

ادامه

نفس مامان و بابا ! می خوام برات از یه ذره قبل تر بگم. از روزهای قشنگی که شما با وجود سختیهای زیاد، برای من و بابایی درست کردی، . با وجود شما پسر قشنگم روزهای من و بابایی هر روز قشنگ و قشنگ تر شد. روزهای اول مامان گلی بدنش خیلی درد گرفته بود. پسر نازنینم ! مامانی از وقتی که شما اومدی توی دلش تا چهار ماه هرچی که می خورد تا شما بزرگ بشی همه غذاها دوباره می اومدن بیرون؛ آخه شما از همون اول توی دل مامان شیطونی می کردی عزیزم. یه روز که مامان با شما وقتی فقط نه هفته شده بودی، برای مأموریت رفته بود تهران، اینقدر توی دل مامانی شیطونی کردی که مامانی خیلی حالش بد شد؛ همکار مامان که عموی خیلی مهربونیه می رفت چیزای خوشمزه برات می خرید و می داد به مامان ب...
29 شهريور 1391

ادامه

پسر نازم! الآن که مامان گلی شروع به نوشتن خاطرات شما کرده 16 مرداده و سی هفته و پنج روزه که شما اومدی توی دلش. گل پسرم، من و بابایی هر روز برای اومدنت شمارش معکوس داریم. مامان گلی روی میز کارش یه تقویم داره که هر روز یه روز بهش اضافه می کنه. عزیزم امروز تقویم مامانی عددش شده 215، مامانی و بابایی دوست دارن این عدد زود بزرگ بشه تا شما از تو دل مامان بیای بیرون.
29 شهريور 1391